جهان من یک پنجره است و یک اتاق…. پنجره ی اتاقم رو به حیاط خلوت خانه باز میشود. پشت پنجره ام، دیواری است کوتاه و پشت دیوار، کوهی است نه چندان بلند. دخمه برج خاموشان… نگاه میکنم. خودم را میبینم و سایه ای… به دخمه رسیده ایم… گودالی بزرگ؛ ستودان. در خوابگاه مردگان میبوسمش… دوستدارم ایستاده بمیرم. پیش از رسیدن لاشخورها…. دستان لطیفش در موهای خاک خورده ام میپیچد… دوستدارم ایستاده بمیرم… . در این جهان تنها هستم. نه چون سگی ولگرد. چون مردهای آویخته در دخمه. دور من حلقه زده اند. در برج خاموشانم و لاشخورها از جنازه ی من سهم میطلبند. بی انتخاب به دنیا آمده ام. هـر نوشتهای تاریخ میخواهد: «امروز اول دی ماه است»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.