تا چشم کار میکرد کویر بود. باد شنها را دائم بلند میکرد و مسیر رو به رو را تار و در هم کرده بود. صدای شیون و گریه هر لحظه برایش واضحتر میشد. میخواست قدم بردارد اما گویی به پاهایش زنجیر زده بودند. نگاهش به جای رو به رو به زیر پایش رسید اما خبری از زنجیر نبود. به جایش پاهایش هر لحظه بیشتر در گودالی از شن فرو میرفت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.