مهماندار هواپیما بیدارم کرد؛ به سر و وضعم رسیدم و آماده شدم که از هواپیما پیاده شوم. جمعیت زیاد بود، کمی طول کشید تا از هواپیما خارج شویم. برای ثبتنام در دانشگاه لندن آمده بودم، البته کمی هم دیر کردم. میخواهم مشغول به تحصیل شوم، اگر خدا بخواهد!
امیدوارم که بتوانم خوابگاه بگیرم. البته فکر میکنم محال باشد! شش ماه پیش از دانشگاه پذیرش گرفتم. به زور پدر و مادرم را راضی کردم، چون تنها فرزند خانواده هستم راضی نمیشدند مرا تنها به یک کشور غریب بفرستند. آنقدر از مزایای تحصیل گفتم تا بالاخره راضی شدند. من نوزدهساله هستم؛ قدبلند، با اندامی متناسب، موهای مشکی بلند و مواج که تا کمرم میرسد؛ صورت بیضی، بینی متناسب با انحنای قشنگ، چشمهای کشیدهی تیلهای با رنگ سرمهای غالب و لبهای قلوهای. رویهمرفته زیبا هستم و یکی از دلایلی که پدر و مادرم راضی نبودند بهتنهایی راهی این سفر شوم، همین موضوع بود. میگفتند فیزیک و چهرهام مشکلات زیادی برایم در غربت به دنبال خواهد داشت.
پدرم یک شرکت صادرات فرش دستباف دارد و صاحب املاک زیادی در شمال تهران است. لیسانس مدیریت بازرگانی دارد و این یکی از عوامل موفقیت او به حساب میآید.