پدر و مادر تارا که از اول‌ راضی به ازدواج با هم نبوده اند ، سرانجام از هم جدا می شوند. تارا خیلی سعی می کند که پدر و مادرش دوباره با هم زندگی کنند اما موفق نمی شود. و خانواده هر روز بیشتر به لبه ی پرتگاه می رسند.
حالا تارا بیش از گذشته سعی می کند بتواند به برادرش رهام کمک کند که خودش را از لجنزار ی که در آن افتاده ، بیرون بکشد اما راه‌ به جایی نمی برد تا این که…

مهرداد سر را خم کرد که سر را روی شانه ی لیلا بگذارد، که لیلا خود را از او جدا کرد و سر پا ایستاد:
-لیلا من دوست دارم.
لیلا همون‌طور که به لاک ناخنهایش نگاه میکرد گفت ممنون. مهرداد سرپا ایستاده با اخم و صدای نیمه بلند گفت:
من تشکر نمی‌خوام. با صدای آرام گفت:
میخوام دوسم داشته باشی،بیست ساله با هم ازدواج کردیم. اما به خوبی بیست روز کنار هم خوش نبودیم.
-وقتی چیزی سرد باشه آن هم یک رابطه عاطفی گرم کردنش مشکله.
-مشکل شاید اما غیر ممکن نیست،حتی ممکنه داغ بشه.
-وشایدم بسوزه و خاکسترش بمونه.
-اوایل خیلی بهت التماس میکردم،که یک زندگی درست درمون درست کنیم.
..