

در این مطلب معروف ترین داستان های کوتاه عاشقانه مورد علاقه خودمان را از داستانهایی که اخیراً منتشر شده تا داستانهای کلاسیک و شامل انواع و اقسام موقعیتهای احساسی را گرد آوردهایم.صد البته که این چند داستان نمیتوانند به هیچ وجه یک لیست کامل باشند، بنابراین لطفاً داستانهای کوتاه مورد علاقه خودتان در مورد عشق را در بخش نظرات اضافه کنید.
شاید داستان کوتاه مورد علاقه ما در مجموعهی داستانی جدید دیاز (هرچند تعداد متعددی از داستانهای او چه جدید چه قدیمی مورد علاقه ما هستند)، داستان راهنمایی یک فریبکار برای عشق ورزیدن «The Cheater’s Guide to Love» باشد، این یک داستان خوشایند نیست. داستان درباره شخصی به نام یونیور است که پس از اینکه معشوقهاش متوجه خیانت او میشود، او را ترک میکند و سپس یونیور مذبوحانه سعی میکند خودش را جمع و جورکند، این قضیه را فراموش کرده و از فکر آن بیرون بیاید. گرچه باید تصور کنیم که او سرانجام چنین کاری میکند، اما داستان با یک پیام اخلاقی پایان مییابد که ممکن است سالها در دفترهای یادداشت نوشته شود: «نیمه عمر عشق همیشگی است». بیچاره همه!
یکی از زیباترین و ملکوتیترین داستانهای کوتاه ناباکوف (که حرفی برای گفتن دارد)، «بهار در فیلتا» است. این داستان خاطرات رویایی یک پناهندهی پر اندوه و غمگین است که از زندگی پیشین خود گذر کرده و به قول نویسنده دختریست که «یا همیشه تازه آمده یا در حال رفتن است». در انتها هم داستان مرثیهای از فراگذری اوست (و هم گذر از یک میلیون چیز دیگر به نمایندگی از آن) و هم تجلیل از همین قدرت گذر کردن و رهاییدن.
این داستان که پارسال در نشریه Granta’s Horror منتشر شد، جدیدترین داستان در لیست ماست، اما آنچنان بر دل و جان ما نشسته که حدس میزنیم در سالهای آینده هم در بسیاری از لیستهای کلاسیک قرار گیرد. ببری در یک باغ وحش، عمیقاً عاشق نگهبان خود میشود و قبل از اینکه به دنبال مقدار بیشتری از آن احساسات گرم و سخت در دنیای واقعی برود، این علاقه و محبت را یک جورهایی با روش معکوس لنی ابراز میکند. یعنی وحشیانه و کاملاً خارق العاده.
این داستان اینگونه آغاز میشود «روزی روزگاری مردی بود که همسرش فوت کرده بود». این داستان یک تشبیه یا استعاره نیست. در این داستان کوتاه شگفت انگیز و زیبا، زندهها میتوانند به آسانی با مردگان ازدواج کنند – اما این بخش طلاق است که باعث بروز مشکلاتی میشود. این داستان هوس آلود و عجیب بوده، اما در عین حال در همه بخشهایش دقیق و جهت دار است، این داستان یک ایده کاملاً الهام گرفته از داستان کلاسیک «جدایی» است.
این داستان کوتاه، با وجود اینکه رمان عشقی نیست، اما مأیوس کنندهترین نوع یک داستان عاشقانه است. این داستان واقع گرایانهی پر پیچ و تاب و توانکاه که ماهها پس از اولین خواندنش همچنان ما را تسخیر و مجذوب خود کرده است خانوادهای را روایت میکند که سعی در درک متقابل یکدیگر دارند.
این داستان کوتاه اولین داستان فاکنر بود که در یک مجله ملی منتشر شد. در واقع از اول تا آخر داستان ناخجسته و شوم است که روایتی هراس انگیز و جالب از عشقی وسواس گونه، تغییرناپذیر و بدون مرگ است.
ریموند کارور ایده عشق را از طریق گفتگو کردن کنکاش میکند و سپس مجدداً آن را وارسی و غربال میکند و به دنبال ذات و گوهر هستی عشق است. بعد از همهی اینها، آیا این همان چیزی نیست که همه ما انجام میدهیم، یعنی همنشینی با دوستان دور یک میز؟ افزون بر این، در غالب حقیقی کارور، شما هیچوقت نمیتوانید بر این خط آخر علبه کنید: «من میتوانستم در آنجایی که نشسته بودیم، صدای یک انسان را بشنوم، هیچ کس از ما حرکت نمیکرد، حتی هنگامیکه اتاق تاریک شد».
در این بازگویی سورئالیستی(فراواقع گرایی) از افسانه اروس و روان، کاپونگرو رابطه، جاذبه، عشق خود و دیگری را از هم جدا میکند و همه آنها را در یک تالار آینه به هم میبافد. علاوه بر این، فقط میتوانیم به شما بگوییم که حتماً آن را بخوانید.
هیچ کس بهتر از لوری مور احساس خود آگاهی و خود بیزاری نمیکند. این داستان، یک پیش نمایشی است که در آن، او ما را از مراحل پیچیده قرار گذاشتن با یک مرد متاهل، از جایی که ممکن است او را برای نخستین بار ببینید تا چگونگی بهم زدن و جدایی و نیز تا اینکه چگونه دوباره خود را بهم برسانید(تا حدی) همراهی میکند.
میدانیم که مردم همیشه شبیه این داستان را تجربه میکنند و این چنین داستانی برایشان رخ میدهد، آیا اینطور نیست؟ اما این به خاطر حقیقت آن است، در واقع این درک نادرست بیمارگونه که آدمهای دیگر اساساً و عمیقاً دست نیافتنی و غیر قابل شناخت هستند، در پوست و گوشت ما رخنه میکند و در آنجا برای همیشه ساکن میشود.