عرق از سر و صورتم راه گرفته بود. دیگر رمق نداشتم. یک مرتبه لیز خوردم افتادم زمین. سعی کردم به روی خودم نیاورم که خسته شده ام. خوب که فکر کردم، دیدم از راه اصلی بروم، زیاد طول می کشد. میان بر زدم رفتم داخل بیشه زاری که درخت های زیاد و بلندی داشت. صدای آواز پرنده ها بالای درخت ها فضای بیشه زار را پر کرده بود. حسابی تشنه ام شده بود….