باد ما را خواهد برد

هوای شهر خفه بود، گویی در فضا غبار و دود موج می­زد. در و دیوار شهر، زیر هُرم گرمای چهل درجه اندوه­زده به چشم می­آمد. نگاه او به آسفالت درب و داغان یکی از کوچه پس کوچه­های مرکز شهر بود که انگاری از شدت گرما قیر آن آب شده بود و چاله و چوله­ هایش به طرز مسخره­ای تو ذوق می­زد.

سعی کرد در سایه­ی باریکی که دیوار کهنه­ی قدیمی روی زمین ایجاد کرده بود، راه برود تا از تابش آفتاب در امان باشد. می­خواست به گرمای کلافه کننده­ی تیرماه فکر نکند تا گرما کمتر آزارش دهد، اما سُرخوردن عرق را روی مهره­های کمرش حس می­کرد، مخصوصاً که هزار جور فکر شلوغ چون کرم­های سمج در سرش می­لولیدند و… شاید همین امر باعث می­شد بیشتر احساس گرما کند، فکرهایی که بی­انتها بود و همه وصل
می­شد به سه خواهرش و زندگی پرماجرای آن­ها… ماجراهایی که حسابی او را نسبت به زندگی مشترک بدبین کرده بود…

تا وارد کوچه شد، سروصدای پر از شیطنت پسربچه­ های محل، همه چیز را از سرش پراند و حواسش را داد به آن­ها که در کوچه مشغول بازی “هفت سنگ” بودند، البته بدش نمی­آمد برای لحظاتی هم شده از آن فکرهای تنش­زا فرار کند…

وحید پسر مینا خانم با سر تراشیده و شلوار راحتی آبی سرمه ­ای که سر زانوهایش وصله داشت و با تیشرتی که چند سال بعد اندازه­اش می­شد، جلو دوید. به عادت همیشه با آستین لباسش که کار دستمال را برای او می­کرد، دماغش را پاک کرد و مابقی را بالا کشید. شینا به این فکر کرد: “توی این زل گرما چرا آب دماغ این مدام آویزونه؟!”

نویسنده

ناشر

شابک

9786001870873

دسته بندی ها

ادبیات ایران, ادبیات داستانی, ادبیات معاصر, دهه 2010 میلادی, رمان

قطع کتاب

تعداد صفحات

600

سال انتشار

سال انتشار میلادی

2013

نوع جلد

شومیز

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “باد ما را خواهد برد”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *