کتاب های ویلیام فاکنر را چگونه بخوانیم؟

گمراه‌کننده. درخشان.گیج‌کننده.پیچیده

کلمات فوق معمولاً زمانی که بحث از ویلیام فاکنر، نویسندۀ تاثیرگذار جنوبی با سبکِ سنگین مخصوص‌به‌خود، به میان می‌آید گفته می‌شوند (یا با درماندگی فریاد زده می‌شوند). رمان‌هایی نظیر «آبشالوم، آبشالوم!» و «خشم و هیاهو» برای دهه‌ها خوانندگان را گیج و ازخودبی‌خود کرده‌اند.

پس کلید رمزگشایی از فاکنر چیست؟

امسال، مجری اخبار رادیوی ملی مینه سوتا، کری میلر، تصمیم گرفت که یک رمان فاکنر را بخواند – و به پایان برساند – بعد از این‌که «خشم و هیاهو» را نیمه‌کاره رها کرده بود. کریستوفر ریگر، مدیر مرکز مطالعات فاکنر، در دانشگاه ایالت میزوری جنوبی نکاتی را برای به پایان رساندن این متون پیچیده پیشنهاد کرده‌است.

ریگر می‌نویسد: «اغلب خوانندگان فاکنر، حتی آن دسته از ما که شغل‌مان مطالعه، تدریس و نوشتن دربارۀ فاکنر است، می‌توانیم تجربۀ نخستین‌مان از اضطراب، گیجی و درماندگی خالص را در هنگام اولین بار خواندن یک متن فاکنر به یاد بیاوریم. حرفم را باور کنید، وقتی که بحث از سخت‌بودن آثار فاکنر می‌شود، همۀ ما زخم‌خورده‌ایم.»

توصیه‌هایی برای خواندن ویلیام فاکنر، از زبان کریستوفر ریگر

صبور باشید

به یک متن فاکنر به چشم داستانی پرتعلیق یا معمایی نگاه کنید؛ اما به جای این که از زاویۀ دید خودتان بنگرید، از دید یک کارآگاه نگاه کنید. یا به متن به چشم یک پروندۀ قضایی که آرام آرام در حال آشکارشدن است نگاه کنید؛ و خودتان را یکی از اعضای هیئت منصفه تصور کنید که در دادگاه نشسته و گوش می‌دهید و در میان شهادت‌های متفاوت و بعضاً متناقض، تعداد زیادی از شهود بررسی می‌کنید و می‌دانید که بالاخره باید دربارۀ این‌که واقعاً چه اتفاقی افتاده و چه کسی حقیقت را می‌گوید و چه کسی نمی‌گوید تصمیم‌تان را بگیرید. راغب باشید که نیاز به لذت آنی را به تعویق بندازید: یاد بگیرید که افشای دیرهنگام و آشکارشدن تدریجی داستان و شخصیت‌پردازی‌ها را قدر بدانید و از آن لذت ببرید. یا حتی بهتر از آن، فکر کنید رمان‌های فاکنر ساختاری سمفونیک دارند؛ و درست همان‌طور که یک سمفونی از بخشی به بخش دیگر حرکت می‌کند و حس و حال و احساسات مختلفی را نشان می‌دهد، سرعت و ریتمش تغییر می‌کند و گاهی نغمۀ معرف- عبارت‌های ملودیک که با یک ایده، شخص یا وضعیت مرتبطند- و درونمایه‌هایی که بعداً بیش‌تر تکامل خواهند یافت، به سمت عقب دور می‌زنند تا درونمایه‌های قبلی را تکرار کند؛ اما همیشه به سمت یک نتیجۀ نهایی به جلو حرکت می‌کنند، رمان فاکنر نیز همین‌گونه لحن‌ها و احساسات، اشاره‌ها و پیش‌درآمدها، تکرارها و بازگویی‌های جابجاشونده را به‌کار می‌گیرد، جابجایی‌های زمانی به سمت عقب و جلو دورمی‌زنند؛ همگی آگاهانه با این هدف که داستان را نه‌چندان روی صفحات کتاب، بلکه در ذهن و تخیل خواننده شکل دهند. به عقیدۀ من، از آن‌جایی که قصه‌های فاکنر بیش‌تر درمورد احساس‌ها هستند تا رخدادها و حقایق (او گفته است: « من چندان به حقایق اهمیتی نمی‌دهم») روش خواندن یک رمان فاکنر، حداقل برای اولین بار، این است که خودتان را در زبان غنی و قدرتمند آن غوطه‌ور کنید. خود را در اصوات و ریتمش گم کنید؛ در توصیفات و تصاویر با جزئیاتش غرق شوید؛ از صداها و شخصیت‌ها لذت ببرید- و صبر کنید- از توجه به این‌که قبلاً چه اتفاقی افتاد و بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد صرف‌نظر کنید. مانند یک تصویر غیرمتمرکز روی صفحه، متن فاکنر گاهی به‌صورتی محو ظاهر می‌شود؛ اما او سپس به‌تدریج شروع می‌کند به نقطۀ تمرکز برگردد؛ و داستان و شخصیت‌هایش و معنی را به سوی تمرکزی- که اگرچه هیچ‌گاه مطلق نیست- دقیق‌تر و دقیق‌تر می‌آورد.

مایل باشید که دوباره بخوانید

مصاحبه‌کننده‌ای یک بار به فاکنر گفت: «بعضی افراد می‌گویند نمی‌توانند نوشته‌های شما را بفهمند؛ حتی بعد از دو یا سه بار خواندن. شما چه رویکردی را به آن‌ها پیشنهاد می‌کنید؟»

فاکنر جواب داد:«چهار بار بخوانید.» او اصلاً شوخی نمی‌کرد.

این حالا یک اصل پذیرفته‌شده است که نمی‌شود متون فرانوگرا از نویسندگانی نظیر جیمز جویس، تی. اس. الیوت، ویرجینیا وولف و فاکنر را خواند: فقط می‌توانیم آن‌ها را بازخوانی کنیم. ولی این چه مشکلی دارد؟

تمام آثار ادبی بزرگ، سزاوار چند بار خوانده‌شدن هستند؛ و با هربار خواندن مجدد، چیزهایی را در متن کشف می‌کنیم که قبلاً ندیده یا ارج ننهاده بودیم. لایونل تریلینگ یک بار مطرح کرد که همه باید «هاکلبری فین» را حداقل سه بار بخوانند؛ یک بار در جوانی، بار دیگر در میان‌سالی و یک بار هم در زمان پیری. اغلب خوانندگان باتجربه به‌طور کلی با این امر موافق هستند؛ با این حال بسیاری از ما هنوز بر این میل خود (اگرچه ممکن است ساده‌لوحانه باشد) پافشاری می‌کنیم که یک متن ادبی، خود را در خوانش اول کامل و به وضوح آشکار می‌کند.

نکتۀ جالب و خنده‌آور این‌جاست که، به نظر می‌رسد ادبیات تنها شکل هنر است که چنین احساسی درموردش داریم؛ تنها نوعی که راغب به بازدید مجددش نیستیم؛ و حتی باور داریم که نیاز به این موضوع، به‌نحوی شکست نویسنده را می‌رساند. البته این رفتار را در مورد نقاشی یا معماری یا موسیقی یا رقص نداریم. برای مثال، ما تصمیم نمی‌گیریم که تنها یک بار به یک نقاشی یا اثر مجسمه‌سازی نگاه کنیم: کاملاً برعکس، آن را خریده و در محلی مناسب به نمایش می‌گذاریم و دوباره و دوباره به آن بازمی‌گردیم و با هربار بازدید مجدد، آن را از نو ارج می‌نهیم. همچنین، دوست داریم موسیقی خوب را بشنویم یا یک اجرای چشمگیر رقص را بارها و بارها تماشا کنیم و هرگز از آشنابودن آن خسته نمی‌شویم. بنابراین درمورد کتاب‌خواندن‌مان نیز باید این‌چنین باشد؛ به‌خصوص درمورد آثار برجسته.

اما با وجود این، حتی با پذیرفتن این موضوع، باید تصدیق کرد که مورد فاکنر خاص است. درحالی‌که تمام نویسندگان بزرگ شایستگی بازخوانی را دارند، درمورد فاکنر این یک ضرورت است. علی‌رغم این موضوع، همان‌طور که خیل ستایشگران او از سرتاسر جهان شهادت می‌دهند، او ارزشش را دارد. فاکنرخواندن بدون شک یک چالش است؛ اما پاداشی که در بازخوانی آثار او به‌دست می‌آید از زحمتی که برای خواندنش صرف می‌کنید بسیار بیش‌تر است.

روی شخصیت‌ها تمرکز کنید

فاکنر روی داستان و شخصیت‌هایش تمرکز می‌کرد؛ نه روی تکنیک یا سبک یا ماجرا یا درونمایه. او می‌گفت هدف اصلی‌اش به‌عنوان یک نویسنده :«خلق انسان‌هایی از گوشت و خون است که به‌پا خیزند و اثری از خود به جای گذارند». در سال‌های بعدی فعالیتش او دربارۀ آثار اولیۀ خود گفت:« آدم‌ها را به یاد می‌آورم، اما نمی‌توانم به خاطر بیاورم در چه داستانی بودند یا همیشه چه کاری می‌کردند. باید برگردم و به آن نگاه کنم تا دریابم که آن فرد چه کار می‌کرد. اگرچه شخصیت را به خاطر دارم.»

واکنش او به کار سایر نویسندگان نیز مشابه بود: «من به نویسنده‌ها نه، بلکه به شخصیت‌ها فکر می‌کنم؛ شخصیت‌هایی که درموردشان نوشته‌اند را به یاد دارم بدون این که بتوانم همیشه به خاطر بیاورم که چه کسی اثر را نوشته است.»

از آن‌جایی که برای خود فاکنر قلب داستانش در شخصیت‌هایش است، و از آن‌جایی که هیچ نویسندۀ دیگری، با احتمالاً ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز به‌عنوان استثنا، چنین طیف وسیعی از شخصیت‌های جذاب و به‌یادماندنی خلق نکرده است، یک راه مناسب برای مواجهه با داستان فاکنر، درآمیختن با شخصیت‌هایش است. آن‌ها چه کسانی هستند؟ چه می‌کنند و چه فکری دارند؟ آیا آن‌ها محزون، خنده‌دار، رقت‌انگیز، مسخره، مهم یا بی‌اهمیت هستند؟ چرا این‌گونه فکر و رفتار می‌کنند؟ به زبان عامیانۀ محبوب ما، چه چیزی موتور محرک آن‌هاست؟

در رابطه با این موضوع، مفید است به یاد داشته باشیم که نویسندگان نسل فاکنر از عصری می‌آمدند که در آن، روانشناسی داشت به‌عنوان یک علم مهم بنا نهاده می‌شد. در اثنای جوانی فاکنر و اوایل بلوغ او، فروید بسیار محبوب شده بود و بسیاری از نویسندگان اندیشه‌های فرویدی دربارۀ شخصیت و رفتار انسان را درون داستان‌هایشان جای می‌دادند. تعاملات ذهن خودآگاه و ناخودآگاه، تاثیر تجربیات کودکی بر رفتارهای بزرگسالی، رابطۀ خود با دیگران(و خودهای دیگر)، ذات و دلایل سلامتی و اختلال روانی؛ به تمام این مسائل نه فقط توسط فاکنر و پیروانش، بلکه توسط داستان‌نویسان پیشگام دورۀ او پرداخته می‌شد. و هیچ‌یک از این نویسندگان، بهتر از فاکنر به این موضوعات نمی‌پردازند.

به مطالعات موردی روان‌پزشکی مفصلی فکر کنید که می‌توانست روی ادی یا دارل یا جول بوندرن از «همچنان که می‌میرم»، یا کدی یا کونئنتین یا جیسون کامپسون در «خشم و هیاهو»؛ روی جو کریسمس یا جوانا بوردن یا گیل های‌تاور در «روشنایی در اوت» یا ده‌ها شخصیت دیگر فاکنر انجام شود( در واقع انجام شده). این یک بازی جذاب است که هر خواننده‌ای می‌تواند انجام دهد، و فاکنر همۀ ما را به این کار فرامی‌خواند.

زمینۀ تاریخی اثر را شناسایی کنید

بعضی از خوانندگان معاصر، متون فاکنر را اعتراض‌برانگیز می‌دانند چون این متون شامل نظرات و شخصیت‌پردازی‌هایی هستند که امروزه از نظر نژادی یا جنسیتی متعصبانه هستند. انکار نمی‌کنیم که با استانداردهای امروزی، نگرش فاکنر به نژاد و جنسیت- و نیز حکومت و اقتصاد و چند موضوع دیگر- کاملاً سنتی است؛ اما در عین حال این موضوع را هم انکار نمی‌کنیم که محتوای آثار او در زمان و مکان خود به‌عنوان یک جنوبی سفیدپوست، به‌طرز قابل توجهی از بسیاری از هم‌عصرانش جلوتر بوده- حتی «لیبرال» بوده است – درواقع، برای بسیاری از اعضای خانواده و دوستانش بیش‌‌ازحد لیبرال بوده است. حیف است اگر از خواندن شکسپیر صرف نظر کنیم چون او را ضددموکراتیک می‌بینیم و به همان اندازه چیز زیادی را از دست می‌دهیم اگر فاکنر را پس بزنیم چون کتاب‌هایش شامل گفتارها و دیدگاه‌هایی می‌شود که امروزه، هرچند به حق، نامناسب تلقی می‌شود.

فاکنر یکی از تاریخی‌ترین رمان‌نویسان است. او به این مفهوم وفادار ماند؛ همان‌طور که توسط شخصیت گوین استیونز در «مرثیه‌ای برای یک راهبه»، نوشتۀ فاکنر، بیان شده که «گذشته هرگز نمرده است؛ گذشته حتی نگذشته است.» فاکنر با زیرکی از این حقیقت آگاه بود چون در جنوب آمریکا متولد و بزرگ شده بود؛ منطقه‌ای از سرزمین ما که خاطرۀ گذشته‌اش به طرز وحشتناکی لحظه‌ای رهایش نمی‌کند؛ خصوصاً رخدادهای غم‌انگیز آن و عواقب برده‌داری و جنگ داخلی و نیز مسائل عمومی‌تر نظیر نژاد، طبقه، جنسیت و رابطۀ انسان با محیط طبیعی خود. بعضی از شخصیت‌های فاکنر، مانند بعضی جنوبی‌ها، می‌توانند از الگوی غم‌انگیز منطقۀ خود رها شوند. بقیه نمی‌توانند. کتاب‌های او ممکن است به‌عنوان مکالمه‌ای – بیش‌تر یک مناظره – بین این دو گروه، و نیز آن‌هایی که در میانۀ راه گیر کرد‌ه‌اند، تلقی شوند.

به دنبال افسانه‌های ماندگار بگردید

درحالی‌که فاکنر از بسیاری ابعاد یک نویسندۀ اصیل جنوبی است، او صرفاً یک نویسنده جنوبی نیست. بلکه بسیار بزرگ‌تر و بهتر از این‌ حرف‌هاست. همان‌طور که خود او یک بار برای ناشرش مالکوم کاولی نوشت: «مایلم فکر کنم که پیشینه‌ام، یعنی جنوب، چندان برایم مهم نیست.»

فاکنر در ادامه توضیح می‌دهد که علاقمندی‌های اصلی او به موضوعات فراگیر جهانی است؛ در «داستان بسیار دیرین و آشنای قلب بشر در نبرد با خویش» در«تلاش‌های ابدی و نامحدودی که به ارث می‌بریم و از آن‌ عبور می‌کنیم گویی قبلا هرگز اتفاق نیفتاده‌اند.» البته، از دیدگاه فاکنر، آن‌ها قبلاً اتفاق افتاده‌اند، و دوباره نیز اتفاق خواهند افتاد.

فاکنر برای این که داستان‌هایش را فراتر از محیط منطقۀ جنوب آمریکا و به قلمروی تجربۀ جهانی انسان ترفیع دهد، مانند بقیۀ نویسندگان نسل خود یک استراتژی روایتی را به کار می‌گرفت که تی.اس. الیوت از آن به‌عنوان «روش اساطیری» یاد می‌کرد که به توضیح الیوت، تشابهی میان داستانی معاصر و یک اسطوره یا روایت قدیمی و آشنا ایجاد می‌کند. معروف‌ترین نمونۀ این تکنیک- همانی که الیوت در مقالۀ صریح خود دربارۀ این امر از آن یاد کرد- «اولیس» نوشتۀ جیمز جویس است که به‌طرزی کنایی، اقدامات لئوپولد بلوم در دوبلینِ سال 1904 را درون چهارچوبی از اعمال قهرمانانۀ اولیسه، جنگجوی افسانه‌ای در «اودیسۀ» هومر قرار می‌دهد. سایر استفاده‌های روش اساطیری را می‌توان در «خوشه‌های خشم» جان اشتاین‌بک که مهاجرت کارگران کشاورزی به سمت غرب در دهۀ 1930 را به مهاجرت دسته‌جمعی عبریان از مصر وصل می‌کند، یافت. این روش داستان‌گویی فراتر از آن‌چه که نسل فاکنر ارائه داد ادامه یافته است؛ برای مثال، در « اینک آخرالزمان» فرانسیس فورد کاپولا، نسخۀ مدرن‌شده‌ای از «دل تاریکی» جوزف کنراد- که خودش تا اندازه‌ای براساس «دوزخ» دانته است.

علاقۀ فاکنر به جای‌دادن اساطیر و روایت‌های قدیمی‌تر به درون داستان‌هایش در استفاده و با استفادۀ مجدد او از موتیف آغاز و سفر، موضوعات انجیلی، خصوصاً داستان‌های عدن و مسیح، و اشاره‌های شکسپیری مشهود است. مانند سایر پیروان روش اساطیری، فاکنر تمام این بازگویی‌ها و همانندسازی با قصه‌های قدیمی را به‌کار می‌گیرد تا یک دیدگاه چرخه‌ای از تاریخ و تشابه ذات و عمل انسان را برساند. مانند نقشۀ جغرافیایی که از استان یوکناپاتافای خیالی‌اش ترسیم کرد، نقشۀ فاکنر از شرایط انسان در جفرسون (جنوب) آغاز می‌شود اما به دنیای بزرگ‌تر بیرون منتهی می‌شود- «راستی و حقایق دیرین قلب، یعنی عشق و شرف و رحم و غرور و شفقت و فداکاری، حقایق دیرین جهانند که بدون آن‌ها هر داستانی ناپایدار و محکوم به فناست.»

به ابهام و عدم اطمینان راضی باشید

پایان‌بندی و پاسخ‌هایی که به‌راحتی به نتیجه می‌رسند، به‌وضوح سبک رمان‌های فاکنر نیستند. در واقع، مانند بقیۀ مدرنیست‌های ادبی اوایل قرن 20، فاکنر حملۀ شدیدی به تفکر سنتی از «یک رمان خوش‌ساخت» کرد. وجه مشخصۀ چنین رمانی، شرح سرراست رویدادها (آغاز، میانه، پایان)، رخدادهایی که با نظم برنامه‌ریزی و یکپارچه شده، شخصیت‌پردازی‌های ساده و عمدتاً سطحی است؛ که تمام آن توسط نویسنده‌ای دانای کل که نه فقط داستان را روایت می‌کند بلکه آن را برای خوانندۀ منفعل و مطیع که نیاز یا حتی میل کمی به درگیرشدن با داستان به شیوه‌ای فعالانه ندارد، تفسیر می‌کند.

این نکتۀ آخر کلید بزرگی برای فهم شیوۀ روایی و هدف فاکنر به‌دست می‌دهد. او می‌خواهد (و لازم هم هست) که خواننده با نویسنده در کوششی خلاق شریک شود- نه فقط تفسیر داستان برای خود، بلکه مرتب‌کردن داستان از طریق منظم و ترکیب‌کردن رشته‌ها و قطعات جداگانه در کنارهم. فاکنر گفته‌است این تکنیک ممکن است با سیزده طریق متفاوتِ نگریستن به یک پرندۀ سیاه- اشاره به شعری نوشتۀ والاس استیونز « سیزده طریق نگریستن اندر پرنده‌ای سیاه»- مقایسه شود و نیز افزود او از خواننده انتظار دارد که «چهاردهمین نگرش» خودش را خلق کند. در حالی‌که در ظاهر، این عدم اطمینان‌ها و ابهامات فاکنری ممکن است جنبۀ دیگری از سختی آثار او به‌نظر بیاید، در واقع آن‌ها یکی از قوی‌ترین و مثبت‌ترین ویژگی‌های کار او را به نمایش می‌گذارند. قبلاً ذکر شد که فاکنر به خوانندگان فعال پاداش می‌دهد، نه منفعل؛ و رمان‌های فاکنر عجب پاداشی به خوانندگان پرانرژی، باهوش و مشتاق می‌دهند! او می‌گوید: «به‌عنوان شریکم در خلاقیت به من بپیوندید. کمکم کنید تا داستان را کشف کنم و نظم ببخشم و  بفهمم. در مورد این شخصیت‌ها و رخدادها هر فکری که می‌خواهید بکنید. خودتان داستان را تفسیر کنید. پایان خودتان را بنویسید.» آخر می‌دانید، خوانندگان هم هنرمند هستند.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *